قسمتی از خاطرات آزاده سرافراز علی اتابکی
*************
سلام ،سلام ودرود میفرستم به خدمت شما دوستان وهمسنگران عزیزم،البته با کسب اجازه از محضر استادارجمند ازاده عزیز جناب اقای احمدی عزیز... .
سال 1367 شروع شد روز ها میگذشت اما چطور؟
یک روز سقوط فاو یک روز مجنون و روز دیگر فکه ،غم در دلم سنگینی میکردکه یکباره رادیو عراق از بلندگوهایی که پشت سیم خاردارها نصب بود اعلام کرد ایران قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد را پذیرفت . همه در شوک بودیم چه اتفاقی افتاده ،مگر امام نگفت اگر این جنگ 20 سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم شب بود رادیو شروع کرد به گفتن اخبار و سخنان امام را میخواند که این جنگ یک نعمت الهی بود . هرکس سر این سفره بود و خورد برنده شد و خوشا به حال شهدا و ایثارگران .
اینجا بود ما تسکین قلبی یافتیم محرم از راه رسید و ما آماده شدیم برای عزاداری سالار شهیدان ، طبق سالهای قبل که هنگام عزاداری نگهبان میگذاشتیم که نگهبانان می آمدند عزاداری را قطع میکردیم تا برادران مداح شناسایی نشوند ولی یکی از شبها نگبانها از پشت آسایشگاه از پشت هواکش برادر خاشعی مداحمان را شناختند. و فردا بردند آنقدر زده بودند که صورت و گردنش گبود شد ،از آن روز به بعدنظر سنجی شد که آیا امسال که جنگ تمام شده عزاداریهایمان را آشکار بکنیم یا نه؟
همه 8 تا آسایشگاههای 80 نفری اعلام به عزاداری علنی کردندشب عاشورا دقیقاً شب اجرای شب آتش بس رسمی شروع شد همه آسایشگاهها طبق برنامه هماهنگی شده در راس ساعت 21 و 45 دقیقه شروع کردن به عزاداری به 45 دقیقه ،راس ساعت 22 نگهبانها صوت آمار زدند و گفتند بنیشینید برای آمار مسئول فرهنگی آسایشگاه سریعاً نسخه های دعا و مداحیها را سر جای مخصوص مخفی کرد و همه خمسه خمسه یعنی پنج تا پنج تا پشت سرهم به انتظار آمار نشستیم که یکباره صداهای ناله های دیگر آسایشگاهها بلند شد فهمیدیم امشب کتکی در کار است.
راستی نگفتم در هنگام آمار غروب فرمانده اردوگاه یک سرهنگ دو بنام علی بود که در حین آمار با رخ به رخ شدیم و من نگاهم را تغییر دادم در همان لحظه به من گفت بلند شو و بلند شدم اسمم را پرسید گفتم بعد به یکی از سربازانش گفت اسمش را یادداشت کن و در آسایشگاه را قفل کردند و رفتند ،میگفتم آمار ساعت ده شب شروع شد ولی با کتک ،قبل از اینکه نوبت به آسایشگاه ما که اخر بود برسد یکی از بچه به من گفت علی یک پلیور از زیر لباسهایت بپوش چون اسم تو را نوشتند حتماً یک برنامه دارند ولی گفتم توکل بر خدا هر چه پیش آید خوش آید .
نوبت اسایشگاه ما رسید در را باز کردند همان سرهنگ با چماق به خون نشسته به همراه تعداد زیادی سرباز که همگی کابل بدست وارد آسایشگاه شدند بعد از آمار سرهنگ به یکی از سربازان که برگه ای در دستش داشت گفت اسامی بخوان ، اولین نفر من بودم وبعد شش نفر دیگر را خواند و ما امدیم کنار ایستادیم به ما گفت لباسهای بالا تنه خود در آورید که آن لحظه به آن برادری که قبلش به گفته بود پلیور بپوش نگاه کردم دیدم بسیار غمگین نگاه میکند .
بعد از کندن لباس هایمان ،سرهنگ به بقیه بچه های آسایشگاه گفت من شما را به ایران میفرستم ولی اینها را نه ، بعد ما را از آسایشگاه به محوطه بیرون آوردند و به فاصله چند متری روی زمین نشستیم ،بالای سر هر نفر دو الی سه تا سرباز قرار گرفتند و با اشاره ی سرهنگ شروع به زدن کردند من تادقیقه دندانهایم به هم فشردم ولی دیدم از درون انگار داخل جگرم آتش گرفته و با فریاد گفتم چرا میزنید ولی ادامه دادند و من یکباره در ذهنم مثل برق نام مبارک ساقی کربلا تداعی شد که اینها از نام ابوالفضل عباس (ع) میترسند که یکباره هر چه توان داشتم فریاد زدم یا اباالفضل ولله به به چشم خودم دیدم سرباز ضارب را که کسی او را دیوار کوبید و او روی زمین افتاد و دو تا سرباز آمدند و او را بلند کردند و سه نفری مرا زدند ،بعد از یک ربع ساعت زدن سرهنگ دستور قطع زدن را صادر کرد و من بلند شدم نشستم حالم خوب بود ولی یک چشمم به شش نفر دوستم افتاد دیدم غرق در خون هستند انگار دوش خون گرفتند و از خودم هیچ خبری نداشتم ،حالم خراب شد دیگر چیزی متوجه نشدم و یک لحظه چشمانم را باز کردم که پرت کردند داخل زندان .
زندانی به ابعاد 4در 4 متر که 47 نفر همگی با تنی خونین نشسته به هم چسبیده بودیم و این سهم ما زندانیها بود ولی داخل آسایشگاه سطلهای اب را به کف آسایشگاه خالی کرده بودند و بچه ها تا صبح بدون آب بودند جالبه روز عاشورا بدون آب و 47 نفر از دیروز ظهر تا الان که ظهر عاشوراست نه آبی نه غذایی نه سرویس بهداشتی ، روز وقتی به دیواری که شب به ان تکیه داده بودم نگاه کردم پوست پشتم روی دیوار چسبیده مانده بود
20روز در زندان بودیم بعد آزاد شدیم. عزیزان ببخشید این گوشه ای از زندگی این حقیر در اسارات بود.
تاریخ اسارت ،16؛10؛1364وتاریخ آزادی 4؛6؛1369
بدرود التماس دعا .
دانلود کتاب خاطرات آزاده علی اتابکی از جبهه تا اسارت