او یک فرشته بود
راوی : عباس آقامحمدی فرزند عابدین
با اين شهيد بزرگوار(رضا غلامحسینی) بنده در سال 1365 مقطع پنجم ابتدايي واقع در مدرسه ملا فتحعلي اراكي ميلاجرد هم كلاس بوديم. همان سال كه بحبوحه جنگ تحميلي بود و كشور در آتش آن مي سوخت پيشنهاد اعزام به جبهه از سوي او داده شد. بنده بدليل صغر سن و احتمال عدم پذيرش مردد بودم. اتفاقاً صبح روز بعد از پيشنهاد ، متوجه ثبت نام و تكميل فرم اعزام شهيد شدم. بخاطر رغبت و رضايتي كه در دلم احساس مي كردم بدون اطلاع و هماهنگي با خانواده به اتفاق اين شهيد به سپاه ميلاجرد كه در مكان فعلي ساختمان پست استقرار داشت رجوع كرديم. با اصرار و درخواست هاي مكرر من و با بذل محبت يكي از آشنايان موفق به انجام مراحل اعزام شدم. همان روز من و شهيد با استفاده از يك دستگاه ميني بوس خود را به اراك رسانديم. در سپاه اراك شهيد را كه چندين سال از من بزرگتر بودند پذيرش كرده ولي از اجابت درخواست حقير امتناع نمودند. علاقه فراوان به حضور در جبهه اميد مرا به تلاش و در نهايت همراهي با كاروان رزمندگان مضاعف ساخت. به هر طريقي كه بود خود را در جعبه اتوبوس جايي كه از وسايل و كيف هاي رزمندگان انباشته شده بود جاي دادم و به اين صورت در پادگان دوكوهه اهواز محل استقرار لشگر 17 علي بن ابيطالب با اين شهيد والامقام همراه شدم.
اما خاطراتي زيبا از شهيد كه هميشه ايام در صفحه دلم جاي خاص خود را خواهد داشت:
ايشان به خواندن نماز شب مداومت داشتند بعضاً در خلوت شب بدون اينكه ديگران متوجه شوند پوتين رزمندگان را واكس زده ، لباسهايشان را شستشو داده و خشك مي كردند. انساني بي نهايت بخشنده و ايثارگر بودند . هميشه در صدد راحتي و تأمين آسايش ديگر رزمندگان بر مي آمدند. مثلاً يادم هست جاهاي نمور و مرطوب آسايشگاه را براي استراحت انتخاب مي كردند و يا به هنگام صرف غذا و نوشيدني تا از خوردن هم رزمان اطمينان نمي يافتند رغبتي به غذا نشان نمي دادند.
*اين شهيد جليل القدر هميشه آرزوي شهادت را با خود به همراه داشت. به هنگام شهادت كه در منطقه خرمال جنوب و در جريان عمليات بدر بر اثر اصابت تير به ناحيه قلب اتفاق افتاد. از طرف پشت بدن نقش زمين گشت در همين اثنا مرا صدا كرد و در حاليكه لبخند بر لبانش جلوه مي كرد گفت: «من كه به آرزويم رسيدم، شما هم دعا كن كه به آرزويت برسي». ذكر اين نكته مهم در باب شهادت او جالب مي آيد و آن اينكه در جيب سمت چپ پيراهن رزم او هميشه يك جلد قرآن كوچك قرار داشت و جان سوزتر ذكر اين مطلب است تير عدو از بين آن عبور كرد و قلب مالامال از عشق و دلدادگي او را شكافت.
*در مناطق جنوب كه بوديم شهيد روزي به من كه در حال باز كردن درب كنسرو بودم پيشنهاد دادند عكس يادگاري بگيريم. امكان اين كار وجود ندارد پاسخي بود كه از زبان من جاري شد. شهيد فرمودند: شما زحمت باز كردن درب كنسرو مرا متقبل شويد تا عكاس را همراه سازم. با گذشت لحظاتي چند برگشت و گفت : «عكاس به شهادت رسيد. اي دوست دعا كن كه من نيز به آرزوي ديرينه ام برسم». آنچه دلم را مي سوزاند اينكه هيچگاه توفيق گرفتن عكس و تصاوير يادگاري برايمان حاصل نشد.
*خاطره شيرين ديگري كه به يادم مي آيد اينكه در مناطق عملياتي جنوب از دوستانمان يكي كه اهليت شهرستان بهار همدان را داشت لباس خود را از ناحيه دست ، ساق پا و گردن با استفاده از نخ مسدودمي كرد تا به زعم خويش حشرات و خزندگان سمي چون مار و عقرب توانايي نفوذ و دسترسي به بدن را نداشته باشند. شهيد با زباني لطيف و طبعي جذاب مي گفت: اي مرد خدا از چه مي هراسي. چه گونه است با وجود انفجار اين همه تركش خمپاره و گلوله توپ ترس به خود راه نمي دهي ولي ترس از گزيده شدن تو را اين گونه مضطرب ساخته است . آن عزيز در جواب اظهار مي داشت حاضرم بر اثر اصابت گلوله تكه و پاره شوم ولي مورد گزش اين جانوران موذي قرار نگيرم. اين تجربه تلخ را بر تن پدرم ديده و به درد و عذاب طاقت فرساي آن آگاهي دارم.
*روزي از روزهاي جنگ يك چتر منور كه از سوي دشمن به هوا خاست در ميان ميدان مين سقوط كرد. شهيد درصدد دسترسي به آن بر آمد. با اينكه فرمانده او را از اين خطربه شدت بر حذر مي داشت و احتمال كشته شدن را گوشزد مي كرد در جواب گفت: بنده تك تيرندازم و مي دانم از كجا و كدام محور بروم. در نهايت موفق به آوردن چتر شدند و شنيدني تر اينكه آن را به فرمانده تقديم نمود.
*در ايام تحصيل معلمي اميني نام داشتيم. شهيد از او مرتباً علل تبعيد امام(ره) را جويا مي شد. با وجود شرح فراوان معلم كه درس تاريخ مي آموخت قانع نمي شد. در رابطه با امام(ره) اعتقاد راسخ و استواري داشت. به دوستان و آشنايان تأكيد مي كرد پس از شهادت ما دفاع و پشتيباني از امام و راه او را به بوته فراموشي نسپاريد. يادم هست فردي از او دليل عضويت در بسيج را پرسيد ، در جواب اظهار داشتند امام امت كسيست كه مي فرمايد: «اي كاش من يك بسيجي بودم» آيا دليلي روشن تر و عقلاني تر از اين مي خواهي؟" در يك تركيب كوچك در وصف شهيد مي توانم بگويم "او يك فرشته بود."
منبع : کتاب سرداران سپاه عشق (حسین غلامحسینی - مسعود آریانا)