بخش دهم

آزاده علی اتابکی و جانباز حاج نبی الله غریبی
یک روز غروب مرحوم حاج اقا ابوترابی به همراه ارشد قاطع و یک ستوان دوم اطلاعاتی عراقی بنام حسن به داخل بهداری امدند و ا زمن عیادت کردند. یکدفعه ستوان عراقی به حاج آقا گفت به زودی خبر خوشی می رسد، فردای آن شب طبق معمول روزنامه آمد و در تیتر اول زده بود دیشب گروهی ناشناس در کویت کودتا کردند و امیر کویت به عربستان صعودی گریخت. یکی دو روزی گذشت و معلوم شد ارتش عراق به کویت حمله کرده و کشور کوچک کویت را بطور کامل اشغال کرده است و صدام در جواب اینکه چرا کویت را اشغال کردید گفته بود در زمان جنگ ایران و عراق همه کشورهای عربی از جمله کویت به ما کمک کردند که من حکومت ایران را ساقط کنم ولی حالا که جنگ با ایران تمام شده می گویند آن کمک ها قرض بوده و باید پس بدهی و من می گویم من به گفته شما و بخاطر شما به ایران حمله کرده ام وقتی ما این خبرها را خواندیم از مرحوم حاج اقا ابوترابی سوال کردیم این خبر چه چیز را می رساند که آن مرحوم فرمود عَدُّو شود سبب خیر اگر خدا بخواهد.
من از درمانگاه ترخیص شدم و چون مریض بودم رفتم داخل آسایشگاه و دروسط آسایشگاه زیر پنکه سقفی خوابیدم تقریباً نیم ساعتی گذشته بود که با سر وصدا و خوشحالی بچه ها که به در و دیوار می کوبیدند بیدار شدم و برادر اصغر ابراهیمی اهل اصفهان امد و ملحف را زا روی من برداشت و گفت برخیز که آزادی فرارسید من چون مریض حال بودم زیاد اهمیت ندادم فقط بلند شدم و امدم بغل دیوار سر جایم نشستم هنوز منگ خواب بودم از بغل دستی من برادر حبیب اله حسن ابادی اهل یزد پرسیدم چه خبر شده؟ گفت رادیو عراق اعلام کرده رئیس جمهور عراق به آقای هاشمی رفسنجانی نامه نوشته و گفته من شرایط شما مبنی بر قبول قرارداد 1975 الجزایر را اعلام کرده و تاریخ تبادل اسرا از مورخه 26/5/1369 است در همین لحظه معاون ارشد آسایشگاه اعلام کرده به خاطر این خبر خوش یک چایی میان وعده برایتان درست می کنم، بچه ها تلویزیون را روشن کردند دیدیم موزیک شادی پخش می کنند. چند لحظه بعد خبرنگار امد و خبرهای رادیو عراق را دوباره تکرار کرد ان روز تاریخ 20/5/1369 بود.
یعنی هنوز شش روز به تبادل مانده بود بچه دست بکار شدند ا رهمدیگر ادرس و شماره تلفن می گرفتند و چیزی به عنوان یادگاری درست می کردند من قبلاً از دوستم مرتضی امیران نخ ومشمبا و پارچه گرفته و آلبوم درست کرده بودم که هنوز موجود اس. دو یا سه روز بعد از اعلام تبادل اسرا عراقیها یک دست لباس نظامی آستینکوتاه و یک جفت کفش آوردند و به همه دادند و گفتند شما باید هنگام تبادل اسرا اینها را بپوشید.
لباسها و کفشها در سایزهای مختلف بود بچه ها با هم دیگر عوض بدل می کردند و بعضی ها هم کشاد با دست تنگ کردند. عراقیها گفتند اولین کمپ شما می روید به ایران.
ما هم منتظر بودیم تا کی شب 26/5/1369 فرا می رسد. بالاخره شب 26 مرداد ماه فرا رسید یکی از نگهبانها به پشت آمد و گفت این کمپ اول نمی رود چون خبر رسید که اولین کمپ از موصل رفتند وقتی این خبر را شنیدیم گفتیم دیگر ما را آزاد نمی کنند چون به یاد روزهای اول ورود به کمپ هفده افتادیم که فشار مضاعف و اذیت و آزار می کردند.
پرسیدیم دلیل این فشار کتک چیست؟ عراقیها گفتند همه شما دجال هستید و ما شما را به اینجا اوردیم تا بکشیم. من و اکثر بچه ها گفتیم شاید ما ها را نگهدارند تا بعداً با بعثیها تبادل کنند و باز می گفتیم به خدا توکل کنیم. دو یا سه روز تبادل شروع شده بود سرباز گماشته سرگرد فرمانده کمپ به قاطع امد و به یکی از بچه ها گفت خوشا به حالتان که الآن می روید پیش خانوادتان ولی ما بدبخت حالا باید به جنگ کویت برویم.
تبادل در روز بیست وششم مرداد ماه سال 1369 شروع شد تا روز سوم شهریور قاطع یک کمپ هفده و تا سه آسایشگاه از قاطه دو را بردند تبادل کردند.
روز چهارم شهریور ماه 1369 ساعت شش صبح دو تا سرباز عراقی و دو تا مامور صلیب سرخ جهانی درب آسایشگاه ما را باز کردند و گفتند یکی یکی بیائید بیرونیکی از ماموران صلیب زند بود از هر نفر می پرسید ایران می ری ما می گفتیم آری و او یک مهر به روی کارت شناسایی ما می زد.
از کمپ شماره هفده و قاطع دو که من بودم همه امدند به ایران فقط یک نفر آن هم از آسایشگاه یک بود که من شناختی درباره ان نداشتم او مانده بود.
وقتی همه کارتها را مهر زدند عراقیهای ملعون درب اسایشگاه ها را بستند و تا ظهر در محوطه قدم می زدیم و هی می پرسیدیم اتوبوسها کی می ایند و می گفتند تو راه هستند. یکی از سربازان عراقی بنام سونای کرد بود او فردی خبیث و ملعون بی شعور تمام معنا بود ما که در محوطه نشسته بودیم امد وسایلهای شخصی بچه ها را م یگرفت و دشمنی و کینه و شقاوت خود را حتی در لحظات آخر هم نتوانست پنهان نگهدارد. وقتی از درب کمپ خارج می شدیم همین سرباز عراقی سونای چشمانش مثل کاسه خون شده بود ولی بچه ها در لحظه آخر هم حقانین شیعه بودن را به اثبات رساندند.
ساعت دور و بر یک بعد از ظهر بود اتوبوسها رسیدند ما براه افتادیم که برویم بیرون از کمپ سوار شویم وقتی از کمپ خارج می شدیم سرباز سونای دم درب ایستاده بود و چشمانش مثل کاسه خون بود. لازم بذکر است که سه نفر از بچه های قاطع ما را به قاطع یک بردند چون حدود یکصد نفر هم از کمپهای دیگر آورده بودند این افراد را سه ماه بعد از ما ازاد کردند.
می گفتم بچه وقتی از کمپ خارج می شدند با همان سرباز سونای هم خداحافظی کردند و ما سوار اتوبوس شدیم. اتوبوسها ساعت یک بعد از ظهر شاید کمی بیشتر حرکت کردند در بین راه اتوبوسها از داخل بعضی روستاها عبور می کردند مردم دست تکان می دادند و می گفتند فی امان الله و ما هم جواب می دادیم مثلاً خودکار یا مسواک نو که استفاده نکرده بودیم را از شیشه اتوبوس برای انها پرتاب می کردیم و انها بر می داشتند. یک پسربچه شش یا هفت ساله را دیدیم سطل الومینیومی که مادرش تا نصفه آب پر کرده تا خنک شود و شب بخورند و این بچه طفل معصوم آن سطل نیمه یخ زده را آورد بچه ها خوردند بعد اتوبوس حرکت کرد.
در دلمان آشوب به پا بود با خود می گفتیم خدایا خواب هستیم یا بیدار من تاریخ را و لحظه به لحظه یادداشت کردم لحظه ای که می خواستم از اتوبوس پیاده شوم تاریخ آزادی 4-6/1369 زدم و اسارت را 16/10/1364 من اصلاً فکر استقبال نبودم و فکر نمی کردم که با آن شور و شوق از من استقبال کنند من پیش خودم فکر می کردم حالا آزاد شدیم حتماً تا شهرمان اراک ما را می رسانند و می گویند هر کس به خانه خودش برود، ولی وقتی سر مرز خسروی از اتوبوس عراق پیاده شدم مسئولین می گفتند زود سوار اتوبوس شوید سوار اتوبوس ایرانی شدیم احساس کردم از جای بسیار گرمی به یک اتاق کولردار وارد شدم با اینکه شب بود احسال کردم از تاریکی به روشنایی وارد شدم آن شب در پادگان الله اکبر گیلان غرب خوابیدیم صبح بعد از نماز اعلام کردند بچه های استان های تهران، مرکزی و چند تای دیگر را خواند و گفت مثلاً فلان اتوبوس را سوار شوند ما که حدود سیصد نفر بودیم حدود یکصد نفر با هوای چارتر به تهران آمدیم در فرودگاه مهرآباد با گروه موزیک ارتش از ما استقبال کردند به پادگان قصر فیروزه آوردند در پادگان به هر نفر یک دست کت و شلوار و دو تا پیراهن و یک دست لباس بسیجی و کفش و یک عدد ساک دادند.
سه روز در قرنطینه بودیم بعد از سه روز ما بچه های اراک، قم، ساوه با یک اتوبوس ساعت دو بعد از ظهر از تهران به قم حرکت کردیم و ساعت چهار بعد از ظهر بچه های قم پیاده شدند ساعت 5:30 بعد از ظهر بچه های ساوه پیاده شدند و بعد به سوی اراک حرکت کردیم و ساعت 8 یا 8:30 به اراک رسیدیم و مقر تحویل اسرا به خانواده ها در دانشگاه عالی علوم اراک بود.
اتوبوس در داخل شهر اراک به سمت دانشگاه عالی علوم می رفت که من یکی از دوستان قدیمی خودم را دیدیم و از پنجره اتوبوس با هم روبوسی کردیم و به او گفتم محمد در اراک بودی؟ گفت نه بابا یک اتوبوس پر از جمعیت از میلاجرد به استقبال تو امدیم تا تو را به میلاجرد ببریم. که حدود یکصد کیلو با اراک فاصله دارد.
نا گفته نماند دقیقاً یادم نیست بچه های اراک و ساوه و قم چند نفر بودیم ولی مسئول ما در ان اتوبوس از تهران تا اخرین شهر به عهده یک برادر درجه دار بود.
طبق لیست اسامی را می خواند و به یکی از خانواده ی اسیر یا بستگانش تحویل می داد نوبت من شد حاج فتح اله اتابکی پسرعموی پدرم مرا تحویل گرفت و با اتوبوس مرحوم حاج روح الله آقا محمدی که وسط آن پر از جمعیت بود حرکت کرد و ساعت حدوداً نه شب از اراک حرکت کردیم و ساعت 10:15 شب به اول شهر میلاجرد رسیدیم من دیدم همه مردم شریف میلاجرد در اول شهر میلاجرد به استقبال بنده آمدند.من واقعاً تعجب کرده و خوشحال شدم. غیر از تعجب و خوشحالی، بیشتر شرمنده شدم چرا که پیش خودم فکر کردم من چه کسی هستم؟ آیا من سزاوار این استقبال ده هزار نفری هستم. مگر چه کسی شدم که دوستان و همه مردم میلاجرد به دیدن من آمدند.
اینکه من چه کسی هستم و کی و چه شدم چه کسی به حرفها گوش می داد بخاطر ازدیاد جمعیت اتوبوس مسیر ده دقیقه را یک ساعت و نیم طی کرد. در طول مسیر بچه های حوزه مقاومت بسیج میلاجرد هر از گاهی چند تا تیر شلیک می کردند.
اولین قربانی را در زیر پای من مرحوم حاج نادعلی اسدی سربرید که ایشان پدر شهید هم است. دومین قربانی چهار برادر پسرعموی پدرم بودند که یک گوساله سربریدند. دو یا سه تا گوسفند دیگر هم سربریدند و مرحوک پدرم یک گوساله سربرید.
من زیاد سرحال نبودم. قبلاض که گفتم قبل از آزادی مریض بودم بالاخره ساعت دوازده شب مرخه 8/6/1369 بهخانه پدرم رسیدم و آن شب یادم نیست اصلاً چه شد و چطور خوابیدم و صبح شد مرحوم پدرم با یکی از همسایه های دیوار به دیوار درباره جا صحبت می کرد و آن بنده خدا چهار باب اتاق دوازده متری تو در تو در اختیار ما گذاشت همه مردم میلاجرد و دور اطراف میلاجرد و اقوام و خویشاوندان از همه جای ایران آمدند به دیدن من و به پدر تبرک می گفتند، بعد از ظهر آن روز پدرم به بچه های حوزه مقاومت میلاجرد گفت با ماشین بلندگودار در خیابانها و کوچه های میلاجرد اعلام کنید فردا ظهر به یمن آزادی پسرم می خواهم ولیمه بدهم و انجام داد مردم هم خوب استقبال کردند و قربانیهایی که سربریدند کنار شش یا هفت راس گوسفند قربانی را نکشتند بلکه زنده آوردند و به طویله پدرم انداختند.
من تا عمر دارم شرمنده ملت شریف و فهیم بخاطر آن استقبال پر شور و حال هستم.